واقعن دوست داشتم تمام تعطیلات را در جنگل سپری می کردم، اما هیچ چیز سر جای خودش نبود و بارندگی های بدون توقف این توفیق را نصیب بنده کرد که این وقفه ی تقویم را در کنار جمعی از دوستان دوره ی کاردانی بگذرانم! و در نوع خودش جالب بود، چون خودم را در معرض اتفاقاتی قرار دادم که با آنها مشکل دارم و خارج از چهار چوب ـم هست! و اینکه، زمان در حال حرکت است و این به این معنی ـست که ما در حال بزرگ شدن هستیم، در حال کسب تجربیات جدید! پس اینکه هر چند یکبار دستی به سر و گوشِ چهار چوب خود بکشیم، طوری نیست!
اولین سفری بود که این ـهمه دریا رفتم(حتا لحظه ی تحویل سال، لب ساحل بودم)، این ـهمه به کافه، رستوران، مراکز خرید، و جاهای شلوغ رفتم! رانندگی کردم! زد بازی گوش دادم!! و مدام سعی می کردم بهم خوش بگذرد.
نصف بیشتر عکس ها، در تلفن همراهی بود که گم شد:/ نصف بیشترش اینجا فیلتر میشه :/ باقی هم یحتمل شو آف باشه. پس، این عکس رو می ذارم تا چهره ام از خاطر نرود :دی
پیشنهادی| Nasim - Bi to khosh migzare
فکرش را نمی کردم بی تو به من آن ـی خوش بگذرد، البته خیلی تلاش کرده ام تا خوش بگذرد، بی تو. اما، فکر می کنم می خواهم دیگر بهت فکر نکنم خاتون.
واقعن دوست داشتم تمام تعطیلات را در جنگل سپری می کردم، اما هیچ چیز سر جای خودش نبود و بارندگی های بدون توقف این توفیق را نصیب بنده کرد که این وقفه ی تقویم را در کنار جمعی از دوستان دوره ی کاردانی بگذرانم! و در نوع خودش جالب بود، چون خودم را در معرض اتفاقاتی قرار دادم که با آنها مشکل دارم و خارج از چهار چوب ـم هست! و اینکه، زمان در حال حرکت است و این به این معنی ـست که ما در حال بزرگ شدن هستیم، در حال کسب تجربیات جدید! پس اینکه هر چند یکبار دستی به سر و گوشِ چهار چوب خود بکشیم، طوری نیست!
اولین سفری بود که این ـهمه دریا رفتم(حتا لحظه ی تحویل سال، لب ساحل بودم)، این ـهمه به کافه، رستوران، مراکز خرید، و جاهای شلوغ رفتم! رانندگی کردم! زد بازی گوش دادم!! و مدام سعی می کردم بهم خوش بگذرد.
نصف بیشتر عکس ها، در تلفن همراهی بود که گم شد:/ نصف بیشترش اینجا فیلتر میشه :/ باقی هم یحتمل شو آف باشه. پس، این عکس رو می ذارم تا چهره ام از خاطر نرود :دی
پیشنهادی| Nasim - Bi to khosh migzare
فکرش را نمی کردم بی تو به من آن ـی خوش بگذرد، البته خیلی تلاش کرده ام تا خوش بگذرد، بی تو. اما، فکر می کنم می خواهم دیگر بهت فکر نکنم خاتون.
دیشب عرشیا ژلهی بازیش را پیشم آورد تا با هم بازی کنیم، چیز جالبی بود، چیزی شبیه به همان خمیر آریای خودمان؛ کش میآمد، لِه میشد، از هم جدا میشد و دوباره به حالت خودش در میآمد، ناگهان عرشیا گفت داداش مهرداد ببین چه بوی خوبی دارد! بو کردم، راست میگفت، بوی خوبی میداد، بوی coco بوی خاطره . . . از آن وقت به بعد هی فکر کردم، هی بو کردم، هی محکم ژله را در مشتم فشار دادم و دوباره.
امروز صبح قبل از اینکه در دفتر را باز کنم، یک اسپری خوشبو کنندهی هوا با رایحهی coco گرفتم و گذاشتم در سرویس بهداشتی. ! آری، نوستالژی هایی که حال آدم را خراب میکند را، بهتر که به گند کشیده شود.
برا من اینطور بود که اینجا دههی اول و دوم زندگی دست ما نیست! از خیلی جهات، اول اینکه تو گوشمون اذان میگن، بعدش مدیا و مدرسه و زنگ دینی و معلم پرورشی و و و، تا انتخاب لباس و مدل مو، تا اینکه تو کدوم رشته تحصیل کنی! که حتا اگر در رابطه با این مهم هم از شما سوالی پرسیده بشه، اینقدر تو این سالها تحمیل نظر داشتی، یا نظری ازت نخواستن که نمیدونی تو چه رشته ای میخوای تحصیل کنی! اصلن نمیدونی که آیا واقعن میخوای تحصیل کنی؟ یا بچسبی به کار و پول درآوردن؟ که هدف از اون درس خوندن هم در نهایت رسیدن به پول هست! حالا به هر ترتیب وارد دهه سوم میشی، دو تا چَک بد میخوری و میفهمی اینجا روزگار دست بزن داره! چشمات رو باز تر میکنی که بعدیارو جا خالی بدی. خلاصه یا میری سر کار، یا دانشگاه، یا سربازی. خواسته یا ناخواسته تو دهه سوم با تیپ های شخصیتی جدیدی آشنا میشی و برخورد میکنی که با باور هایی که تو این بیست سال بهت رفته بود مقایرت دارن، برات کلی سوال طرح میشه! یا میری دنبال جوابات و یه خط زمانی جدید برا خودت باز میکنی، یا ترجیح میدی سوالا رو پشت گوش بندازی و مثل دو دهه اول زندگی، فقط قبول کنی.!
به هر ترتیب، هر کاری که میخوای شروع کنی رو اولش یه هدفی در نظرت هست دیگه! هدفی که برا من درنظر گرفته بودن این بود که بشم! رفتم حوزه علمیه یارو گفت الآن زوده برو یه دوری بزن دوباره بیا، رفتم دبیرستان از دوازده تا درس افتادم! رفتم شبانه با بدبختی دیپلم گرفتم! تازه چه دیپلمی؟ گرافیک! چرا؟ چون اونجا فقط گرافیک داشت و مدیر مدرسه گفت اگر رشتهی دیگه دوست دارید باید برید خودتون دنبالش و اینا، که من بعد از گرافیک یه دیپلم مکانیک هم گرفتم! چون مامانم گیر داده بود که برای کار خوبه و اینا.تازه اون موقع من به طور حرفهای ورزش میکردم و هدف خودم این بود که برم تو تیم ملی کشتی و مدال طلای المپیک رو گاز بگیرم! اینکه میگم حرفهای، حرفهای ها.! داشتم مشمول خدمت میشدم، رفتم دانشگاه! مثلن هدف من از دانشگاه رفتن اولش این بود که سربازی نرم! کارشناسی رو ول کردم رفتم خدمت! چون هدفم از سربازی رفتن هم این بود که از ایران برم! که بعد از سربازی برای جایی که توش خدمت میکردم و فیلان!.
ولی خب اینکه بیای هدفی در نظر بگیری و شروع به کار کنی و به هدفت برسی؛ نمیگم دور از دسترس هست، ولی خیلی به شرایط و اتفاقات دور و اطراف بستگی داره! اینه که وسط های راه ماهیت هدفت تغییر میکنه، یا بدتر ، به این نتیجه میرسی که اصلن این چه هدفی هست؟ یا گیریم به هدف رسیدیم، خب؟ بعدش؟ این دهه سوم هست که نمی دونیم دقیقن قراره چه گهی بخوریم و در همون لحظه در حال خوردن چه گهی هستیم و به هر ترتیب تموم میشه! دهه چهارم هم حتمن به یه خودآگاهی جدید از خودمون می رسیم، میشینیم به وارسی سال هایی که ریدیم توش! و شروع میکنیم به جبران اشتباهاتی که انجام دادیم! و معمولن اولش این هست که من چقدر با خانوادهم بد کردم! پیگیر خانوادهت میشی و سعی میکنی هواشون رو داشته باشی و اینجا نقطه ای از زندگیت هست که به قول خودت پیر کارکشته و سر به سنگ خورده و تجربه و فیلان. حالا یا تو این سالها به پول رسیدی و خیالت راحته یا نه و دهنت سرویس! تازه اون خیال راحت هم چند سال بعدش از کبد و معده و قلب و اینور و اونور میزنه بیرون و باید پولات رو خرج راهت ریدنت بکنی. (حالا اینکه اون وسط عاشق بشی و تشکیل خانواده اینارو دیگه نگفتم)
من الآن نیمه اول دههی سوم زندگیم رو رد کردم، نگاه میکنم میبینم چقدر پتانسیل داشتم که کسی نبوده به سمت درست هدایتش کنه. که رفتم دنبال سوالام، به جواب خیلیاش رسیدم و خیلیاش هم بی جواب موندن، دیدم اینهمه جا های رفته و آدمای دیده و تجربیات و ماجراجویی و کوفت و درد و زهر مار. خب؟ دستاوردت چی بوده خوشگل پسر؟ چرا هیچ گهی نیستی؟ البته ما خیلیامون هیچ گهی نیستیم، و هیچ گهی نخوردیم و قرار هم نیست اتفاقی برامون بیوفته، ولی باهاش مشکلی نداریم! اما من دارم اذیت میشم از این هیچ گهی نبودن! و همهش زورم به جبر و دولت و تاریخ پشت سرمون میرسه و اونا رو سرزنش میکنم! و از اونطرف قضیه هم نگاه کردم که چون خودم نخواستم و گشادی از خودم بوده و اینا، ولی بیایم قبول کنیم "شرایط" خیلی دخیل هست. و شاید لازم باشه بگم هیچ گهی نبودن به چمیدونم، اینکه هنرپیشه معروفی نیستم یا فوتبالیست یا همون کشتی و اینا نه. ما خیلی از هنرپیشه ها و ورزشکارامون هم هیچ گهی نیستن! من دارم به زندگی یکی مثل ایلان ماسک حسودی میکنم.! که چرا من باید قربانی و درگیر سیستم برده داری نوین باشم و اون هرچی میاد تو ذهنش رو عملی کنه.
فهرست خواسته های نیافتهام را بالا و پایین کردم، تو نبودی.! حال نمیدانم در سال هایی که رفت من به تو رسیدهام و خاطرم نیست؟ یا تا تو فرسنگ ها راه مانده.؟ سر خودم را گول چه میمالم؟ تو هر لحظه با منی و هر روز میبینمت. در خاطرم، در کوچه ها، لابلای صدای ترمز ها و پشت چراغ های قرمز و میان تبلیغات تلویزیونی.! که البته این حال و هوای عاشقیست که همه چیز را به تو ربط میدهد. و شانس تخمی ما، که چرا پیرمرد تهکوچه دختری دارد شبیه به تو! که تخمی تر آنکه آن دختر یک خواهر دوقلو هم دارد.!
آخر هفتهی گذشته را برای اولین بار همراه این تور های یکروزه به فلان آبشار در شمال رفتم، در مسیر رفت و برگشت کنار یک خانم مهربان نشسته بودم، کلی با هم ارتباط گرفتیم و حرف و حدیث و آشنایی و اینها، وقتی رسیدیم متوجه شدم اسمش خاتون است! از صدا زدنش امتناع میکردم که نکند گریهام بگیرد. تا نفس در سینه میانداختم که صدایش بزنم، یادم میافتاد که نه. هیس.
نکند آن نقطه از این سیر زمانی، من مُردم؟ نکند تو زنده باشی و این منم که سرگردان. نکند تا آخر این مسیر روزگارم، روزگارِ قبل از تو باشد؟ من کی به تو میرسم؟ روزگار بعد از تو را چه رنگ است؟ پس چه وقت قبول میکنم که باید تو را هم به فهرست خواسته های نیافتهام اضافه کنم؟ پس کی قبول میکنم که رسیدنی در کار نیست؟ پس کی دست از سرِ دلم بر میدارم؟
اما خیالت جفت شیرین بانو ، مبادا دلت شور این مجنون را بزند.! که من از گل های چارقدت باغی ساخته ام به خنکای فصل زمینی شدنت. آری،؛ من از یاد تو روی هر برگ آن باغ نوشته ها دارم. خیالت جفت. من هنوز هم روشنام خورشید من، هنوز هم کاملام . . . میان آن باغ سر سبز خنک، برجی ساخته ام به قد هجران ـمان، نُکش میان ابر ها و پنجره ای که رو به اتاقیست برای تنهایی من، دخمه ای که هر شب قلم را نوازش میکنم تا اندکی از باقی تنهائی ها دور باشم. اما، تو خیالت جفت خاتون. نکند زبانم لال، بد به دلت راه دهی.! که من هیچوقت تنها نبوده ام، من خروار ها یادُ خاطره از تو دارم، به خیالت میشود چشم ها را بست و تمامشان را بیخیال شد؟ خاطراتت نامیراست بانو. حتا در گور هم تنها نخواهم بود ، گورِ من پر است از موضوعاتی که با خود به گور میبرم. برای مثال ، دستانت.
این حال و هوا، اصول لازم الرعایه شش ماه دوم سال است! دست من نیست که برگردم به فلان تابستان ، که صبح ها با دوربینم و شب ها با قلم و دفتر ثبت لحظه میکردم. دفتری که صفحهی اولش برایم از سهراب نوشتی، از شقایقی که تا هست، زندگی باید کرد. غریب شش سال عجیبی که، من چه زردم امروز، و چه اندازه تنم مغموم است! دیدی آخر اندوه، سر رسید از پس کوه؟! آفت تلخ نبودت، ریشهی زندگی و مزرعه را از جا کند! راست گفتی خاتون. دورها آوا ـیست که تو را میخواند، و تو بی تابانه مثل آهو شاید.، جَستی تا ته دشت، رفتی تا سر کوه حال زردم امروز. بی شقایق، بی تمامِ ریشه های سبزِ تو. زندگی باید کرد.
پ.ن|
این مرثیه ها را تو بخوان غائب مدلول ، تا پی ببری چه کردهای با من مفعول
با پول خیلی از مشکلات حل میشود! مثلن به من پول بدهید تا عید مشکل ترافیک تهران را حل میکنم! اما خب میدانید؟ وقتی از همین ترافیک میتوانند پول دربیاورند، چرا پول خرج کنند برای از بین بردنش؟
پ.ن|
وقتی یک بازی را خودتان طراحی کنید، آنوقت میدانید اگر یکوقت فلان درب را شکستند، پشت آن در چه چیز هایی را منتظرشان بگذاری.
پ.ن۱.۵|
من یکروز دستم به ماشین زمان میرسد و باز میگردم به عقب و وسط اتاق فکرتان میرینم!
پ.ن۲|
آهای عمو فیلترچی، خودت میدانی فشار روی کدام سوراخم است، بیخیال.
یکی از دلایلی که قسمت نظردهی بستهست این میتونه باشه که من دارم با اسم و رسم خودم اینجا مینویسم. و امکان اینکه کسانی که من رو از نزدیک میشناسن یا حتا فامیل دور یا نزدیک هستن هم اینجا رو بخونن زیاده. و احتمال اینکه تو ذهنشون یسری فعل و انفعالاتی صورت بگیره که بخوان با یک اسم الکی یه نظر چالش برانگیز برام بذارن هم وجود داره. از طرف دیگه، من وبلاگ رو سوای باقی جاها میدونم، در حقیقت اینجا رو خونه خودم میدونم! و این احتمالات وجود داره که تو خونه خودش آدم از حموم بیاد بره سر یخچال آب بخوره، یا بخواد سیگار بکشه یا حالا خود ییکنه مثلن. و آدم از اینکه تو خونه خودش داره چه گهی میخوره هم نباید خجالت زده باشه! (اصلن واقعن چه دلیلی داره آدم از چیزی که هست خجالت بکشه؟ اصلن خجالت رو باید کجاها کشید؟ این خجالت مطلب طولانی و مهمی هست که خیلی وقته بهش فکر میکنم که بیام در موردش بنویسم، چون فکر میکنم ما از خیلی چیز هایی که هیچ دلیلی برای خجالت کشیدن ازش وجود نداره، خجالت میشیم! مثلن چندبار بهم گفته شده خجالت نمیکشی تو پینترست یه بورد داری به اسم فتیش؟ نه! خجالت عنه؟ من باید از فتیشام هم خجالت بکشم؟ اصلن به شما چه؟)
اینه که خواستم بگم شمایی که از بیرون داری به این خونه و صاحبش و دکوراسیون و سیستم اطفا حریق و تخت ینفرهش و کمد مرتب و در و دیوار خطخطیش نگاه میکنی و لابلای فکر و خیالت زیر لب میگی نوچ نوچ؛ لغت ! هیچ کدوم از ایده های توی سرت در رابطه با هرچیزی که من مهرداد رو تشکیل داده، کوچک ترین تاثیری روی هیچکدوم از اتفاقات در حال رخ دادن تو زندگی من، نمیذاره! و برام مهم نیست راجع به من چه فکری میکنی یا چه نقدی از من داری! چون در نهایت این منم که تاوان اشتباهات و پاداش کارای خوبم رو میدم و میگیرم!
خیلی سال میشه که من از فامیل کشیدم بیرون! جوری که نه عید دیدنی، نه اگر کسی ازدواج کرد یا از دنیا رفت یا به دنیا اومد یا تلفنی زده شد و خواستن صدای من رو بشنون و هیچ و هیچ. دختر خالهم عروسی کرد، من نرفتم، خالهم زنگ میزنه صدام رو بشنوه، باهاش حرف نمیزنم! شوهر خالم عمل قلب باز کرد، حتا زنگ نزدم بهش، چه برسه بخوام برم پیشش! حتا یه زمزمه هایی هست که فکر میکنن من عاشق دختر خالهم بودم و برای اینکه اون عروسی کرده من ارتباطی با اونا ندارم! اونقدر فکر و خیال ملت به تخمم هست که برای شفاف شدن این ابهامات هم که شده یسر نمیرم خونهشون! البته چون مطمئنم دختر خالهم خودش میدونه من اون رو به چشم خواهرم دوستش دارم، دیگه باقی چیزی که باقی فکر میکنن مهم نیست!
دوستان من خیلی از باورام رو از دست دادم، یکی از باور هایی که هنوز از دست نرفته و دلیل محکمی برای رد کردنش فعلن ندارم این هست که ما همین یکبار رو زندگی میکنیم! حالا تو این یکبار که تو مسخره ترین مختصات بدنیا اومدیم، بیایم زندگی خودمون رو بکنیم دیگه! دیگه نه کار به زندگی باقی داشته باشیم، نه به تخممون باشه کی در مورد زندگیمون چی فکر میکنه!
اول، خب میدونی؟ بعضی از خانم ها به کسی نیاز دارند که وقتی خوب نیستند، خوب بکندشون!
دوم، بعد از یک مدت میذاری زمین. یکم خالی خالی راه میری و بعدش میفهمی کوله بار خستگی بود، نه تجربه.
سوم، دم رفیقام گرم که بهم حرف مادرم رو ثابت کردند! میگفت رفیق بازی تهش هیچی نیست.
چهارم، این گارد ریل ها و نرده ها و یا به هر تر تیب تیر و تخته هایی که خراب شدند، همونایی هستند که شهرداری بعد از تصادف پولش رو از مقصر گرفته!
پنجم، هر روز برای این خرابه مستاجر آید، ولی تو سالهاست رهن کاملش کردی.
ششم، نکند از دهنم در بروی.
هفتم، دانشمند ها احمقاند که با معادلات دنبال حل پیچیدگیاند. خیلی سادهست، موهای تو، انگشتان من.
هشتم، اخم هم جالب است، از آن جهت که آدمی در اوج لذت هم، اخم میکند.
نهم، پاییز اومد تو.
دهم،.
خانم های عزیز، هیچ دلیل منطقیای برای اینکه شما به استادیوم نروید در نظر من وجود ندارد. اما باید بدانید استادیوم هیچ چیز خاصی ندارد! جز هر ثانیه چهل و هفت مدل فحش شنیدن، دود سیگار و امثالهم. اصلن خود فوتبال چه چیز خاصی دارد که تماشای آن داشته باشد؟ دارم در رابطه با لیگ ایران صحبت میکنم. !
که البته این حرف ها را گوش شما بدهکار نیست! آدمی عادت دارد بدود به سمتی که آن را ممنوعه میخوانند! و وقتی به آنجا میرسد متوجه میشود عن خاصی آنجا نیست و در واقع آنجا نریدند!
*یدقه حمله نکنید، متوجه منظورم نشدید، من میگم آقایون هم نباید برن استادیوم.
داشتهها و نداشتههایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد.
زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم.
پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی میگیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.
سطح انتظار ها از زندگی اومده پایین، فکر کنم چند وقت دیگه تنها خواستهمون این باشه که: یعنی میشه من زنده بمونم؟!
پ.ن| قضیه اینقدر جدی و ترسناک هست که دوست دارم باهاش شوخی کنم. واقعن آمادهی همچین اتفاقی نبودم! یعنی به طور جدی عرض میکنم تو قرآن هم نیومده بود، هیچ کدوم از پیامبران و ائمه هم گِرا نداده بودند. واقعن اینجا فقط آمادگی روبرو شدن با شورش رو دارند، موقع آتشسوزی میگیم ایشالله بارون میاد، سیل و زله که اصلن هیچی. آلودگی هوا رو که با فروش طرح ترافیک ردیف میکنیم. حالا هم که یه اتفاق جدید، کرونا. ! که با این حال باز هم شهر رو تعطیل نمیکنیم. من واقعن همیشه باور داشتم یهروزی بتمن و سوپرمن میان مارو نجات میدن! ولی امشب شبی هست که میدونم اونا هم خودشون رو قرنطینه کردن و برای نجات ما همچین ریسکی نمیکنن. دولت هم که براش مهم نیست، حتا با اینکه ویروس به کابینه خودش هم ورود زده. چرا ما هیچ چیز رو جدی نمیگیریم؟ بابا این ویروسه لعنتی، هواپیما و تانک و موشک نیست، رادار نمیگیرتش! نمیبینیش، میاد میزنه میره. . چرا باورم نمیشه این روز هارو من؟ این چه خوابیه؟ به معنای واقعی کلمه این چه وضعیت کرسیشعریه؟
پ.ن۲| کرونا اتفاقی بود که از چین شروع شد، به ایران رسید، منفجر شد، و این انفجار باعث پخش شدن در کل کره زمین شد.
من از نقض گفته هایم متنفرم! اما این روزها در تنفر میخوابم، روی بالشتی از تنفر، زیر پتویی از تنفر، با فکر هایی که تنفر ازشان میچکد. در من یک دوست داشتن تو پر رنگ بود که آنهم با الکل هایی که از ترس کرونا به خود میپاشم، کمرنگ شده است! چهل و یک، خیلی بیشتر از هشتاد و پنج میلیون است که میخواهید آن را کم کنید! که این حرفها صدای پدرم است که زیر خاک خفته، و پدرش هم، که گه خوردم اگر روزی آریای گفتهام، که بشکند دستم اگر روزی گره شده باشد، که امروز مرد های آبستن، زن های سیبیلو، حالا درد خوش طعم ترین گزینه در سفره هاست. گل های پژمرده زیبا ترین جلوهی شهر من، شهرندار ترین شهردار ها، نا بلد ترین خبره ها. بیریش ترین ریش سفید ها. درختان ریشه در کثافت دواندهاند و میوهشان طعم گس اجتماعیست در قفسی هرمی شکل که جای من تصمیم میگیرند، جای تو! جوانی حق مسلم نیست، ما که جز این کم رنگی، رنگی ندیدهایم و روزگار باید همین باشد حتمن. از هزار و سیصد به جلوآمدهام و در واپسین دقایق این صده ایستادهام در گِل. به پاهایم مینگرم، به آسمان هم، باران نمیبارد، باران میآید! یعنی قرار بر این است که بیآید، گفتهست که میآید. همهاش بارش است، چه زمین، چه زمان، معنای واژه ها تکامل یافتهاند! مثلن همین باریدن، همین روزگار، آرامش، مثلن من. و تو عینک دودیِ نعوذ باللهت را روبروی روشنای فکر من روی چشمان بستهات میگذاری. من آب میشوم، تو یخ میبندی! من داد میزنم، تو گوشهایت را پنبه میچپانی! تو فریاد مرا خمیازه میپنداری و رگ های پف کردهام را از پشت عینکت نمیبینی. انگشت های اشارهی گچ گرفتهمان را شکستهاند، سر سبزمان زرد است و زبان های سرخ را در گِل چال کردهاند، از لالِ ما لاله میروید فردا؟ به تخمم! کو تا فردا. جواب امروز من را هیچ ماشینی حساب نتوان کرد! زمان، میگذرد، ما از یاد میرویم، ما محکوم به فنا هستیم! همچو بشکنی که تانوس زد، ذرهذرهمان را باد با خود میبرد و روزی میآید که بادی نمیوزد و هوا راکد تر از آن است که فکرش را بکنی، خاکسترمان روی شیشهی پرایدی پنچر مینشیند و تو با تک انگشتت رویش مینویسی: لطفن مرا بشویید! دیگری قلبی با یک تیر در وسطش، آنکی فضیحتی و دست آخر باران میآید؛ ما را میشوید.
درباره این سایت