درامافون



واقعن دوست داشتم تمام تعطیلات را در جنگل سپری می کردم، اما هیچ چیز سر جای خودش نبود و بارندگی های بدون توقف این توفیق را نصیب بنده کرد که این وقفه ی تقویم را در کنار جمعی از دوستان دوره ی کاردانی بگذرانم! و در نوع خودش جالب بود، چون خودم را در معرض اتفاقاتی قرار دادم که با آنها مشکل دارم و خارج از چهار چوب ـم هست! و اینکه، زمان در حال حرکت است و این به این معنی ـست که ما در حال بزرگ شدن هستیم، در حال کسب تجربیات جدید! پس اینکه هر چند یکبار دستی به سر و گوشِ چهار چوب خود بکشیم، طوری نیست!

اولین سفری بود که این ـهمه دریا رفتم(حتا لحظه ی تحویل سال، لب ساحل بودم)، این ـهمه به کافه، رستوران، مراکز خرید، و جاهای شلوغ رفتم! رانندگی کردم! زد بازی گوش دادم!! و مدام سعی می کردم بهم خوش بگذرد.

نصف بیشتر عکس ها، در تلفن همراهی بود که گم شد:/ نصف بیشترش اینجا فیلتر میشه :/ باقی هم یحتمل شو آف باشه. پس، این عکس رو می ذارم تا چهره ام از خاطر نرود :دی


پیشنهادی| Nasim - Bi to khosh migzare


فکرش را نمی کردم بی تو به من آن ـی خوش بگذرد، البته خیلی تلاش کرده ام تا خوش بگذرد، بی تو. اما، فکر می کنم می خواهم دیگر بهت فکر نکنم خاتون.


می خواست که برود، از لابلای پرس و جو شدن ها آمدِ بود که: دو سه سال اول خیلی سخت است ها. آنجا بهشت نیست ها. با چشم باز ها، مراقبت ها. . او چه می گفت؟ بعد از بیست و اندی سال سختی کشیدن و خوردن از خودی ها؟ دو سه سال؟! هــمه ـش؟! آنجا اگر جهنم هم باشد هوا از اینجا بهتر است.
پسر این خیلی دردناکه! اینکه مثل یک عروسک تو دست یک بچه ی "شیطان" باشید که هر روز با سر و صورت به در و دیوار کوبیده شوید و آخ؟! نه، عروسک ها همیشه لبخند روی لب ـهاشان است! من نمی دانم این حجم دردناک رو چجور بنویسم که چراغ اینجا خاموش نشه!

به قول یحی بن معاذ رازی:
ای عالمانی که قصرهاتان قیصری، خانه هاتان کسرایی، پوشش هاتان ظاهری، موزه هاتان جالوتی، مرکب هاتان قارونی، کاسه هاتان فرعونی، رفتار نادرست ـتان جاهلی و راه و رسم ـتان شیطانی ـست، چه چیزتان به شریعت محمد است؟! (صفحه 297 ، قلند و قلعه)

از تیمارستان ترخیص می شوم و به خانه می آیم، می بینم همه ـجا بهم ریخته ـست! خانه را مرتب می کنم، جارو و گرد گیری، برای خودم غذا درست می کنم، دوش می گیرم، غذا می خورم، چای دَم می کنم، ظرف هارا می شویم، یک استکان چای برا خود می ریزم و می ـآیم می نشینم پشت میز، و چراغ اینجا را با این عنوان روشن می کنم که: نیستی ببینی چه خانمی شده ام!


او گفت، و من دقیقن خاطرم است! گفت وقتی ناراحتی انگار تمام غم های عالم روی دلم است. بمیرم برای دلت که این روزها ناراحتی هایم تمامی ندارند. دلم می خواهد فقط بنویسم، خودکار بیت المال را گرفته ام دستم و روی پاکت نامه ای زرد رنگ می رقصانم، حتا بی آنکه به کلمات بعدی ای که قرار است بنویسم فکر کنم! حروف یکی پس از دیگری روی مقوای زرد رنگ خودنمایی می کنند، قلم از جوهرش مایه می گذارد و هوا هم که گرفته ـست.
اصلن منظور از هوای گرفته چیست؟ اصلن چرا هوا می گیرد؟ یا اصلن هوا خودش را برای چه کسی می گیرد؟ چرا وقتی هوا می گیرد، دل ما هم می گیرد؟
چرا باید از اتاق کنار صدای این موسیقی "ای حرمت" بیاید؟ چرا باید ابر و باد و مه خورشید دست در دست هم دهند تا من بروم به اسفند ماهِ سال نود و دو؟ به نیمه های شب که برف می بارد و گوشه ی صحن انقلاب نشسته ام، دانه های برف را در نور نورافکن ها نگاه می کنم، هشت بار صدای دینگ دینگِ ساعت را می شمارم و این موسیقی پخش می شود.
آری، نیمه های شب، صحن انقلاب، اسفند، خلوت، خلوت، خلوت. برف می آید، کسی تمام خستگی های دنیاـَش را گوشه ی صحن نشانده و با تمام بغض ـش آرام می خواند: لایق وصل تو که من نیستم.

پ.ن|
ی دفتر دارم که توش چیز میز نوشتم، لاش چیز میز گذاشتم، دوستش هم دارم، ی سر رسید برای سال نود و یک هست. بعضی وقتها بهش ی نگاهی میندازم. مثلن انتهای اسفند سال نود و شش نوشتم سال یک هزار و سیصد و نود و کـــــــِـــش، نمیخواهی تمام ـشی؟ الآن دیدم اون پاکت نامه، اون قسمتی که توش نوشتم رو بریدم، گذاشتم لای دفتره! تاریخش برا انتهای آبان نود و چهار هست! اون موقع اوایل دوران سربازیم بود. تو این پاکت زردا نامه می ذاشتم و می فرستادم اینور اونور!

پ.ن2|
به نظرم نگه داری چیزایی که توش کلی خاطره ـست، اشتباه ـست. مثل همین دفتره که من دارم، یا یسری پوشه از عکسام، یا گلدون یادگاری مثلن، اصلن خاطره اگر خوب هم باشه باز هم ناراحت کننده ـست! چون گذشته!

پ.ن3|نسل های آینده یسری روباتِ بدون احساس هستند، که واقعن راحت زندگی می کنند.

کاور موزیک Creep از Radiohead

ی جا تو ی پارکی چنتا از این فنچا که رپ می کنن دور هم جمع شده بودن و رو ی بیتِ ماسیده کرسی شعر بلغور می کردن، بختِ بد منم اونجا بودم، نوبت من شد، صدام رو صاف کردم و رو همون بیت خوندم: "با این بودم با اون بودم، بالا بودم پایین بودم! تیراندازم، رابین هودم! بتمن اگه نبوده من رابین بودم. شهر پر از ی و فسادِ، علت می پرسی؟ کاسبی کسادِ، کارایی که تا دیروز غلط بود این روزا میبینی که عاملِ نجاته ! " آقا اینا تو مایه های برگ ریزونای پاییز با تعجب میپرسیدن داداش تو تا حالا کجا بودی؟ کارات رو برامون بخون، کدوم استدیو میری ضبط و اینا. بعد خودم پاره شده بودم از خنده که بابا من همین الآن اینو در آوردم از خودم! فازتون چیه؟ برید تولید محتوا کنید برادرا، برید یکم موزیک فاخر گوش بدید!
یادمه یشب تو انجمن شاعران قلهک، حسین جنتی اول جلسه شروع کرد نزدیک پنج دقیقه، کلی بیتِ پست مدرن خوند! همه تعجب کرده بودن، آخه خودش با پست مدرن خیلی مخالف بود! آخرش که شعرش تموم شد، گفت اینارو همین الآن نوشتم، کاری نداره! راست میگید غزل بنویسید.
حالا قضیه رپ هم همینه، این همه رپ ـر داریم ما، این همه گروه، ولی چی میگن؟ نصف از مهمونی، نصف از چِت بازی، نصف از عاشقی! بنظر من تنها کسی که خوب رپ میکنه و از وقتی یادمه خوب بوده و پرچم ایران تو این سبک رو خیلی جاها کوبیده، یاس هست. البته من سبک مورد علاقه م رپ نیست، ولی خوبه اگر قراره سبک های دیگه گوش بدیم، کار های قوی از اون سبک رو گوش بدیم.

پیشنهادی| سفارشی از یاس
پ.ن| بهنام بانی اینارو میگه ها :))

چشمانم را باز می کنم، نمی دانم شنبه است یا چهار شنبه! به سقف خیره ام و سعی می کنم پلک نزنم، آنقدر که خط های سقف کاذب را با خطای دید دیگر نمی بینم و یک صفحه ی سفید روبروی چشمانم نمایان می شود؛ سعی می کنم از اول بخاطر آورم، یک قطره اشک از گوشه ی چشم راستم سُر می خورد تا گوشم، ناگاه صفحه ی سفید و سعی در یادآوری را صدای باز شدن درب بهم می زند. نگاه می کنم، به خانم جوانی که روپوشی سفید برتن دارد و در دست، یکی لیوان آب و دیگری بشقابی که رویش چند قرصِ رنگارنگ است، نزدیکم می شود، مُردد سلامی می کند و جوابش را با مهربانی می دهم و با لبخند می گویم: خوش آمدید، من مهرداد هستم، اینجا اتاق من است و خواهشن فردا صبح قبل از ورود سه بار شمرده و با مکث در بزنید! طفلک دستپاچه طور چشمی می گوید و تا بادی در گلو می اندازد که چیزی بگوید، پنجره را نشان ـش می دهم و می گویم می دانی چرا به این پنجره ها فنس جوش داده اند؟! در همان حین که دارد به پنجره نگاه می کند و در سرش جواب ها را جستجو، از تخت پایین می آیم و دمپایی های سفیدِ جلو بازم را می پوشم و سلانه سلانه نزدیک پنجره می شوم، پنجره را باز می کنم و نسیم نسبتن سردی به صورتم می خورد، نگاه ـش می کنم، می گویم: هوم؟ شانه بالا می اندازد و می گوید: نمی دانم، برای اینکه از پنجره بیرون نروید؟! پِق می زنم زیر خنده و با خنده ای که نمی گذارد درست حرف بزنم می گویم: از پنجره بیرون نروم؟! آدم عاقل مگر از پنجره بیرون می رود؟! خنده ـش می گیرد و می گوید: نمی دانم! خُب برای چه به پنجره فنس جوش داده اند؟! خنده ام را جمع می کنم و با حالتی جدی در چشمان ـش نگاه می کنم، می گویم: برای آنکه کسی از پنجره داخل نیاید!!! طفلک مات و مبهوت نگاهی به من می اندازد و نگاهی به پنجره، نگاهی به لیوان آب و نگاهی به قرص ها، من اما با همان حالت جدی به چشمان ـش خیره ام؛ تا آنکه دوباره می زنم زیر خنده و می گویم شوخی کردم! حق با شما بود و با لبخند اضافه می کنم که حالا اگر می خواهید می توانید بروید، روش مصرف قرص را بلد هستم! او باز هم دستپاچه طور بشقاب و لیوان آب را روی میز کنار تخت می گذارد و رو به در با گام هایی سریع حرکت می کند، قبل از آنکه درب را ببندد رو به در آرام حرکت می کنم و می گویم: راستی! درب را دوباره نیمه باز می کند و سری به نشانه ی بله؟ تکان می دهد. _اسم شریف؟ +مارتا، مارتا هستم آقا. _آقا؟ مهرداد هستم مارتا، فردا سه بار در زدن را فراموش نکنی! +نه، حتمن آقا؛ مهرداد. درب را می بندد و من می مانم و پنجره ای رو به حیاط، پنجره ای با فنس ـی جوش خورده به آن، یک لیوان آب، چند عدد قرص. لبه ی تخت می نشینم و به آینه ی روبرو خیره می شوم، به موهای کوتاهِ کوتاه و یکی در میان سفید. لیوان آب را در دست می گیرم، یکی یکی قرص ها را در دهانم می گذارم و آب را سر می کشم، لیوان را سر جایش می گذارم و از کنارش یک دستمال کاغذی بر می دارم، آن را دو قسمت می کنم و هر کدام را در یکی از سوراخ های گوشم می چپانم. سیگارپیچ ـم را از کشو، داخل جیب. از اتاق خارج می شوم، چشمانم را می بندم دستم را به دیوار می کشم و راه می افتم تا انتهای راهرو، راهرو ای که می دانم انتهای آن راه پله است، راه پله ای که ختم می شود به حیاط، حیاطی که می دانم صد و چهل و شش قدم از راه پله تا دیوار روبروی آن راه دارم و از آنجا پانزده قدم به سمت چپ، درخت بیدی ـست و زیر آن نیمکتِ رنگ و رو رفته ای که سال ـهاست با یک ستِ آبی روی آن می نشینم، با دستانی لرزان سیگار پیچ را از جیبم در می آورم، تتون را رول می کنم، حاشیه ی آسایشگاه را قدم می زنم، سیگار می کشم و به تک تکِ آجر ها فحش می دهم.
در همان لحظه، طبقه ی پنجم، از پشت پنجره ی پرستاران، جایی که مارتای تازه وارد با سرپرست پرستاران در حال نوشیدن قهوه اند. مارتا مهرداد را نشان می دهد و می پرسد داستان او چیست؟ چرا برای خودش یک اتاق جدا دارد؟ و چرا. سرپرست حرف او را قطع می کند و می گوید: سال ـها پیش او به دیدار دکتر (رئیس آسایشگاه) آمد و از او خواست تا اینجا بستری شود، اما دکتر نتوانست قبول کند! آخر حق هم داشت، او خیلی خوب حرف می زد و هیچ نشانه ای از هیچ بیماری روانی ای نداشت! +خُب؟ _هفته ی بعد او دوباره به دیدار دکتر آمد و فیلمی نشان دکتر داد! فیلمی که در آن دختر هشت ساله ی دکتر را در یک اتاق از سقف برعکس آویزان کرده بود و یک گوش بریده روی میز او انداخت!!! +وااای باورم نمی کنم! گوش دختر بیچاره را بریده بود؟! _نه، آن ـطور که من شنیده ام به صورت رندوم در مسیر آمدن به اینجا گوش یک نفر را بریده بود! و به دکتر گفته است که بعد از بستری شدن در اینجا آدرس آن خانه را می دهد. +چهره ـش معصوم تر از این حرف ـها بود! _وقتی به اینجا آمد بیست و شش سال داشت با موهایی بلند و فر! +خانواده ـش چی؟ همسری؟ رفیقی؟ کسی به ملاقات ـش می آید؟ _تا آنجا که من خبر دارم هیچ کس. زیاد در مورد او کنجکاو نشو، به جا های خوبی نخواهی رسید و این را هرگز فراموش نکن که قبل از ورود به اتاق ـش، سه بار شمرده و. +با مکث در بزنم؟ _آفرین!

پ.ن| من واقعن دیدم به آینده ـم این هست که کارم به تیمارستان کشیده شود. برنامه های بعدی.

بازی وبلاگی تصور من از آینده، که جولیک از من دعوت کرده بود بنویسم. دعوت می شود از: خانم دایناسور، خانم نعمتی، نرگس سبز.

داشت در رابطه با اینکه دیگر دین خاصی را به رسمیت نمی شمارد و سعی می کند راه درست را بی چوبِ بالا سر برود و اینها صحبت می کرد و اضافه کرد که در این اواخر شبهه هایی در رابطه با وجود خدا هم در پس ذهنم رفت و آمد دارد، می خواست برایش قضیه را بشکافم و روشن ـش کنم! اما من در همان حال که به حرف های ـش گوش می دادم، نگاهی اجمالی به سال های رفته داشتم، دیدم لحظاتی را که حال و روز خوشی نداشتم و از همجا بریده و از همه کس زَده، بی هیچ رفیق، هیچ همدم، یا دست پدری که هیچ وقت شانه ام را لمس نکرد. اما در آن لحظات اگر خدا بود، همه چیز مثل آب خوردن تمام می شد، چراکه هنوز طعم گرفتاری هایی که همچون آب خوردن با توکل بر خدا قورت دادم را به خاطر دارم! اما، نبود. دیگر نبود. و از یکجا به بعد، من بودم و من بودم و "من"! و این سخت است، می شد در آن لحظات کنار من ، نوشت: خدا. اما خیلی وقت است که هر بار در پس کوچه های این سیر زمانی با آن لحظات رو برو می شوم، کنار "من" هیچ چیز برای نوشتن ندارم، تنها "من" را پر رنگ می کنم، آنقدر روی "من" ، "من" نوشته ام که کاغذ دارد از بین می رود.
گفتم ـش شبهه ها را دور بریز، خدا همچو چسب زخم است، مبادا آن را از دلت بِکَنی! همین راه درستِ بی چوبِ بالا سر را ادامه بده، در زمان مشکلات هم از خدا کمک بگیر. پرسید پس چرا تو چسبی بر زخم ـت نیست!؟ گفتم ـش کسی نبود این حرف ها را برایم بزند.

پ.ن|
نگاه به دل ـش کرد، به زخمِ دل ـش، هیچ اثری از هیچ چسب زخمی نبود.
نگاه به اطراف ـش هم، هیچ اثری از هیچ احدی نبود.
"من" را پر رنگ کرد.

واقعن دوست داشتم تمام تعطیلات را در جنگل سپری می کردم، اما هیچ چیز سر جای خودش نبود و بارندگی های بدون توقف این توفیق را نصیب بنده کرد که این وقفه ی تقویم را در کنار جمعی از دوستان دوره ی کاردانی بگذرانم! و در نوع خودش جالب بود، چون خودم را در معرض اتفاقاتی قرار دادم که با آنها مشکل دارم و خارج از چهار چوب ـم هست! و اینکه، زمان در حال حرکت است و این به این معنی ـست که ما در حال بزرگ شدن هستیم، در حال کسب تجربیات جدید! پس اینکه هر چند یکبار دستی به سر و گوشِ چهار چوب خود بکشیم، طوری نیست!

اولین سفری بود که این ـهمه دریا رفتم(حتا لحظه ی تحویل سال، لب ساحل بودم)، این ـهمه به کافه، رستوران، مراکز خرید، و جاهای شلوغ رفتم! رانندگی کردم! زد بازی گوش دادم!! و مدام سعی می کردم بهم خوش بگذرد.

نصف بیشتر عکس ها، در تلفن همراهی بود که گم شد:/ نصف بیشترش اینجا فیلتر میشه :/ باقی هم یحتمل شو آف باشه. پس، این عکس رو می ذارم تا چهره ام از خاطر نرود :دی


پیشنهادی| Nasim - Bi to khosh migzare


فکرش را نمی کردم بی تو به من آن ـی خوش بگذرد، البته خیلی تلاش کرده ام تا خوش بگذرد، بی تو. اما، فکر می کنم می خواهم دیگر بهت فکر نکنم خاتون.


سالها پیش، جایی که هنوز سرباز نبودم، موهایم کوتاه و هنوز شور و شوقِ ماجراجویی هایی خاص خودم در سرم بود، عصایی سفید خریدم و گاهی اوقات چشمانم را می بستم و عینکی دودی روی آنها و خیابان ها را قدم می زدم! دلم برای آن روز ها تنگ است! آخر می دانید؟ در آن روز ها تهران همیشه پاییز بود و آبشار داشت، همه خندان بودند! هوا پاکیزه و ترافیکی در کار نبود. می فهمیدم وقتی روی آسفالت قدم بر می دارم چه حسی دارد، یا وقتی یک برگ خشک را پا می گذاشتم. چشمانم بسته، اما دلم روشن. دلم، برای آن روز ها تنگ است، دلم خیلی وقت است که روشن نیست و چشمانم، وای از چشمانم. خسته از چیز هایی که هر روز در این شهر می بینم و نمی دانم با دلی تنگ و تاریک باید چه کرد ؟ !

پ.ن|
نه در تئوری، در عمل، خوب است گاهی چشم ها را ببندیم و آنطور که دوست داریم نگاه کنیم.

"بوی آغوش تو آید از هوای نیمه شب"

دیشب عرشیا ژله‌ی بازی‌ش را پیشم آورد تا با هم بازی کنیم، چیز جالبی بود، چیزی شبیه به همان خمیر آریا‌ی خودمان؛ کش می‌آمد، لِه می‌شد، از هم جدا می‌شد و دوباره به حالت خودش در می‌آمد، ناگهان عرشیا گفت داداش مهرداد ببین چه بوی خوبی دارد! بو کردم، راست می‌گفت، بوی خوبی می‌داد، بوی coco بوی خاطره . . . از آن وقت به بعد هی فکر کردم، هی بو کردم، هی محکم ژله را در مشتم فشار دادم و دوباره. 

امروز صبح قبل از اینکه در دفتر را باز کنم، یک اسپری خوشبو کننده‌ی هوا با رایحه‌ی coco گرفتم و گذاشتم در سرویس بهداشتی. ! آری، نوستالژی هایی که حال آدم را خراب می‌کند را، بهتر که به گند کشیده شود.


یادمه یبار تو مترو بودم، ی دختر و پسر هم جلوم نشسته بودند، دختره موهاش فرفری بود، نگاهم کرد، در گوش پسره پچ پچ کرد، پسره شونه ش رو بالا انداخت که نمی دونم! دختره دوباره نگاهم کرد و دوباره در گوش پسره پچ پچ کرد! که نامفهوم صداش اینطور می اومد که: بگم بهش؟! پسره دوباره گفت نمی دونم! بعد دختره بهم گفت آقا ببخشید، شما تو گروه فرفری ها تو تلگرام عضوید؟! ما ی گروه چند هزار نفری هستیم که همه موهامون فرفری هست! منم هنسفری سمت چپم رو درآوردم و گفتم من اصلن تلگرام ندارم! دوباره هنسفری رو گذاشتم تو گوشم! بعد به این فکر می کردم که چه فازیه؟! چند هزار نفر ی گروه زدن و دورهم جمع شدن که چی؟ وقتی تنها وجه اشتراک ـشون موهاشون هست؟! wtf واقعن؟!
اینرو گفتم که بگم نسبت به این دورهمی های وبلاگی هم تو سرم یسری باگ ها می چرخند، که چی ما همه دورهم جمع بشیم؟ وقتی عقاید و سلایق و کلی چیزای دیگه مون با هم فرق دارن؟ و وجه اشتراک ما هم فعلن فقط داشتن وبلاگ هست! ولی دیدم که من دارم همش اونطرف قضیه رو می بینم، و خیلی سعی کردم تا یکم جنبه ی مثبت هم ازش بیرون بکشم و خب به هر ترتیب دوست دارم دوباره انجامش بدم! بار اول دیر رفتم، زود برگشتم، که کاش بار اول زود می رفتم، دیر بر می گشتم! یعنی در هر صورت می خوام بگم که، می خوام برم دیگه، همین!
فقط، هروقت حس کردم دیگه مخم نمیکشه، خدافظی می کنم. امیدوارم نارحت نشید.


تقریبن مدت زیادی می‌شود که روال زندگی‌ام به کار، خانه، کار، خانه، تا بشود کارخانه تبدیل شده و این میان زیاد کسی را نمی‌بینم! معاشرت خاصی ندارم و گهگاهی شب ها به قهوه‌خانه می‌روم! آری، قهوه خانه! من قهوه‌خانه هارا بیشتر از کافه ها دوست دارم، آنجا همه خودشان‌اند و این موضوع را باید در آینده بشکافم. این را گفتم که بگویم خیلی وقت است کسی را ندیده ام،(البته جدای تعطیلات نوروز) هفته گذشته در حال خرید کیف در خیابان منوچهری بودم که یک خانمی از پشت سر گفتند: قشنگه! برگشتم دیدم الهه‌ست، دوست دوران کاردانی‌ام که خیلی با هم دوست هستیم و خیلی وقت است ندیده بودم‌ش، حتا خاطرم بود که آخرین بار پیش از این هم به صورت اتفاقی من را پشت چراغ عابر پیاده چهار راهی دیده بود و از دوست پسرش خواسته بود بایستد تا من هم همراه‌شان به بیرون بروم و اینها. این اولین دیدار یک‌هوئی. روز بعد، بعد از تمام شدن کار و خارج شدن از محل، دیدم که مهدی سر کوچه منتظرم است! شماره‌م را نداشت، البته داشت، من جواب‌ش را نمی‌دادم چراکه از او دلخور بودم و وقتی دیدم که اینطور به دیدارم آمده و بخاطر اشتباهی که کرده بود عذرخواهی کرد، من هم از او پذیرفتم و با او به بیرون رفتم، داخل پمپ بنزین شهرآرا بودیم که آرش زنگ زد، بعد از خیلی وقت! وقتی فهمید شهرآرا هستم گفت که باید به خانه‌شان بروم، چراکه نزدیک بودیم و ماهم رفتیم و آنجا دو نفر دیگر از کسانی که خیلی وقت بود ندیده بودم‌شان را دیدم. این دومین روز از دیدار های یک‌هوئی بود که با یک تیر چند نشان نیز شد. دیدار بعدی دیدار مهمی بود، روزی که پیاده روی من را به باب همایون کشاند و آنجا خیلی اتفاقی دیدم که آیدین دارد از روبرو می‌آید و تا فاصله پنج قدمی مرا نشناخت! و وقتی که شناخت گل از گل‌ش شکفت، خوشحال شد، و ناراحت بود از اینکه چقدر باید از این‌طرف و آن‌طرف از من خبر بگیرد و به هر ترتیب من را به خانه‌ش برد. من از حلقه‌ی ولگردی بیرون آمده بودم و خیلی اتفاقی در طول یک هفته همه کسانی که نمی‌دیدم‌شان را دیدم و حالا دوباره از ظهر قرار ها و برنامه ها برایم پیام می‌شود که من دیگر آن آدم سابق نیستم و حوصله‌ی لیزم از دستم سُر خورده است. . این از این.
در راستای دیدار های یک‌هوئی و صدالبته دور همی وبلاگی، از جالب ترین اتفاق هفته بگویم، از نمایشگاه کتابی که دور هم جمع شدیم و من متوجه شدم آقای امین هاشمی، همکلاس دوران ابتدایی و راهنمایی من بوده‌اند! این خیلی، خیلی، خیلی برایم جالب بود و بیشتر از این خوشحال شدم که امین متاهل شده بود و در راستای اهداف‌ش زندگی می‌کرد و دوست داشتی ترین کار ممکن، اینکه چیز هایی که آموخته بود را تدریس می‌کرد! این جالب ترین اتفاق این دور همی بود و دوست داشتنی ترین اتفاق هم دیدار با خورشید عزیزم بود و از همینجا برای تمام مهربانی هایی که در حق من کرده‌ست از او تشکر می‌کنم، از نامه‌هایش برایم در دوران آموزشی و و و و تا کتابی که بهم هدیه داد، امیدوارم بتوانم همه‌ش را به روشی جبران کنم. (البته خانم مگهان عزیز هم برایم نامه نوشتند) و در کل دور همی وبلاگی خوبی بود، بد نگذشت، بچه ها هم همه خوب و شیرین بودند. زود نرفتم، دقیق سر وقت آنجا بودم و تا آخرش ماندم. البته چندی از بچه ها بودند هنوز، ولی برای من آخرش جایی بود که برگزار کننده‌ی این دور همی از ما خداحافظی کرد. و در پایان جای کسانی که نبودند خالی.

میدونی؟ بنظر من این پول دار شدن نیست که آدما رو عوض میکنه، یعنی در واقع خود پول نیست که باعث تغییر میشه، این مسیر پول دار شدن و پول درآوردن هست که باعث زیر و رو شدن آدما میشه! اولش آدما رو درک نمی‌کنی که چرا دارن زندگی رو چنگ میزنن برای دو زار سود بیشتر! ولی وقتی یروز خودت دو زار بیشتر سود میکنی، میبینی که نه! حال میده.! و کم‌کم ناخن هات رو تیز میکنی برای چنگ زدن زندگی و هی پول در میاری، هی پول در میاری! حتا نمیدونی با این پولا میخوای چیکار کنی! البته میدونی ها، که اونم یحتمل ی معامله‌ی دیگه باشه که این پولت ضرب در دو بشه! یعنی میخوام بگم اینقدر سر گرم پول در آوردن،و دوباره از پولِ در آورده‌ت پول در آوردن هستی! که یروز به خودت میای و می‌بینی پوووف عوضی چقدر عوض شدی!
بعد دوست های چند سال پیشت رو می‌بینی، می‌بینی اینا فازشون هنوز همونه! سلام علیک میکنی، ولی دیگه مثل قبل نیست! هم تو حق داری برخوردت مثل قبل نباشه، هم اونا حق دارن بگن چقدر  عوض شدی! ولی بازم میگم، این مسیر پول دار شدن هست که آدم رو عوض میکنه، وگرنه خود پول که. بده بره بابا، بده بره بابا.

درست خاطرم نیست که کدام هنرپیشه در کدام فیلم بود، خلاصه ای از شرح حال این چند سالِ من را می گفت، که، یادم نیست الکل را شروع کرده بودم که زنم ترکم کرد، یا چون زنم ترکم کرد الکل را شروع کرده بودم. حالا دیگر سال هاست که احساسِ گناه می کنم، اما هر سال بیشتر در عجبم که الکل با احساسِ گناه چه ها می کند. حالا دیگر خیلی وقت است که زندگی ای که داشتم، آرزو ها و هدف هایی که برایشان می جنگیدم. همه و همه، حالا دیگر رفته،؛ تمام شده. دیگر تمام زندگیم بین مشتی از کاغذ دیواری های خط خطی اتاقم، کنسرو های خالی انباشته شده کنجِ دیوار، خواب های پریشان و دسته آخر، الکل، محصور شده. و تمامِ آنچه برایم مانده پذیرش انزواست. حالا سال هاست که از هرچه بدم می آید سرم می آید، مسخره شدن، نگاه های از سره ترحم، کم محلی و گاهی پر محلی! و از همه بد تر. ورودِ رطوبتِ تنفس به گوش! تنفس وجدان. که هر روز در گوشم آرام زمزمه می کند، مقصر تو بودی. من فقط گفتم: تو که حامله ای کمربند ایمنی نبند. بگذار هم تو راحت باشی هم بچه. از کجا باید می فهمیدم راننده ی ماشین جلوئی دیشب تا صبح به هر دلیلی بیدار بوده، به هر دلیلی اون سنگ لعنتی ای را که معلوم نیست به کدام دلیل دیگر زیر لاستیک ـش رفت را ندیده. از کجا باید می دانستم که در لاین سرعت ماشین جلوئیم چپ میکند؟ من مقصر نبودم، من اطلاعاتم در رابطه با تصمیم گیری های خدا کم بود. من فقط راحتی برایشان می خواستم، علم غیب که نداشتم. ای کاش وجدانم می فهمید که آدم مست ، دروغ نمیگوید.

تا اینجا، آیا دلی را شکسته‌اید؟ آب کرده‌اید؟ سوزانده‌اید؟ تا اینجا، آیا سر و کارتان با دل باقی بوده‌ست؟ با دلی بازی کرده‌اید؟ دلی را لرزانده‌اید؟ توی دل کسی را خالی کرده‌اید؟ دلی را از خود کَنده‌اید؟ آیا دلی به شما سپرده شده؟ آن را پس زده‌اید؟ دل‌تان پیچ خورده است؟ دل پیچ خورده‌تان تنگ شده است؟ دل تنگ شده‌تان را به کسی بسته‌اید؟ دل‌تان گنده است یا کوچک؟ اصلن بار معنای واژه "دل" در نظر شما چقدر است؟

پ.ن| نظر دهی بسته‌ست، و در واقع جواب این سوال ها به درد من نمی‌خورد، به درد خودتان می‌خورد. مثل من که روبروی آینه‌ی قدی برای خودم محکم شیشکی بستم و این سوال ها را از خودم پرسیدم.

پ.ن۲| آهای مهردادِ پیزوری، به خودت بگیر.

برا من اینطور بود که اینجا دهه‌ی اول و دوم زندگی دست ما نیست! از خیلی جهات، اول اینکه تو گوشمون اذان میگن، بعدش مدیا و مدرسه و زنگ دینی و معلم پرورشی و و و، تا انتخاب لباس و مدل مو، تا اینکه تو کدوم رشته تحصیل کنی! که حتا اگر در رابطه با این مهم هم از شما سوالی پرسیده بشه، اینقدر تو این سالها تحمیل نظر داشتی، یا نظری ازت نخواستن که نمیدونی تو چه رشته ای میخوای تحصیل کنی! اصلن نمیدونی که آیا واقعن میخوای تحصیل کنی؟ یا بچسبی به کار و پول درآوردن؟ که هدف از اون درس خوندن هم در نهایت رسیدن به پول هست! حالا به هر ترتیب وارد دهه سوم میشی، دو تا چَک بد میخوری و میفهمی اینجا روزگار دست بزن داره! چشمات رو باز تر میکنی که بعدیارو جا خالی بدی. خلاصه یا میری سر کار، یا دانشگاه، یا سربازی. خواسته یا ناخواسته تو دهه سوم با تیپ های شخصیتی جدیدی آشنا میشی و برخورد میکنی که با باور هایی که تو این بیست سال بهت رفته بود مقایرت دارن، برات کلی سوال طرح میشه! یا میری دنبال جوابات و یه خط زمانی جدید برا خودت باز میکنی، یا ترجیح میدی سوالا رو پشت گوش بندازی و مثل دو دهه اول زندگی، فقط قبول کنی.!
به هر ترتیب، هر کاری که میخوای شروع کنی رو اولش یه هدفی در نظرت هست دیگه! هدفی که برا من درنظر گرفته بودن این بود که بشم! رفتم حوزه علمیه یارو گفت الآن زوده برو یه دوری بزن دوباره بیا، رفتم دبیرستان از دوازده تا درس افتادم! رفتم شبانه با بدبختی دیپلم گرفتم! تازه چه دیپلمی؟ گرافیک! چرا؟ چون اونجا فقط گرافیک داشت و مدیر مدرسه گفت اگر رشته‌ی دیگه دوست دارید باید برید خودتون دنبالش و اینا، که من بعد از گرافیک یه دیپلم مکانیک هم گرفتم! چون مامانم گیر داده بود که برای کار خوبه و اینا.تازه اون موقع من به طور حرفه‌ای ورزش میکردم و هدف خودم این بود که برم تو تیم ملی کشتی و مدال طلای المپیک رو گاز بگیرم! اینکه میگم حرفه‌ای، حرفه‌ای ها.! داشتم مشمول خدمت میشدم، رفتم دانشگاه! مثلن هدف من از دانشگاه رفتن اولش این بود که سربازی نرم! کارشناسی رو ول کردم رفتم خدمت! چون هدفم از سربازی رفتن هم این بود که از ایران برم! که بعد از سربازی برای جایی که توش خدمت میکردم و فیلان!.
ولی خب اینکه بیای هدفی در نظر بگیری و شروع به کار کنی و به هدفت برسی؛ نمیگم دور از دسترس هست، ولی خیلی به شرایط و اتفاقات دور و اطراف بستگی داره! اینه که وسط های راه ماهیت هدفت تغییر میکنه، یا بدتر ، به این نتیجه میرسی که اصلن این چه هدفی هست؟ یا گیریم به هدف رسیدیم، خب؟ بعدش؟ این دهه سوم هست که نمی دونیم  دقیقن قراره چه گهی بخوریم و در همون لحظه در حال خوردن چه گهی هستیم و به هر ترتیب تموم میشه! دهه چهارم  هم حتمن به یه خودآگاهی جدید از خودمون می رسیم،  می‌شینیم به وارسی سال هایی که ریدیم توش! و شروع می‌کنیم به جبران اشتباهاتی که انجام دادیم! و معمولن اولش این هست که من چقدر با خانواده‌م بد کردم! پیگیر خانواده‌ت میشی و سعی میکنی هواشون رو داشته باشی و اینجا نقطه ای از زندگیت هست که به قول خودت پیر کارکشته و سر به سنگ خورده و تجربه و فیلان. حالا یا تو این سالها به پول رسیدی و خیالت راحته یا نه و دهنت سرویس! تازه اون خیال راحت هم چند سال بعدش از کبد و معده و قلب و اینور و اونور میزنه بیرون و باید پولات رو خرج راهت ریدنت بکنی. (حالا اینکه اون وسط عاشق بشی و تشکیل خانواده اینارو دیگه نگفتم)

من الآن نیمه اول دهه‌ی سوم زندگیم‌ رو رد کردم، نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر پتانسیل داشتم که کسی نبوده به سمت درست هدایتش کنه. که رفتم دنبال سوالام، به جواب خیلیاش رسیدم و خیلیاش هم بی جواب موندن، دیدم اینهمه جا های رفته و آدمای دیده و تجربیات و ماجراجویی و کوفت و درد و زهر مار. خب؟ دستاوردت چی بوده خوشگل پسر؟ چرا هیچ گهی نیستی؟ البته ما خیلیامون هیچ گهی نیستیم، و هیچ گهی نخوردیم و قرار هم نیست اتفاقی برامون بیوفته، ولی باهاش مشکلی نداریم! اما من دارم اذیت میشم از این هیچ گهی نبودن! و همه‌ش زورم به جبر و دولت و تاریخ پشت سرمون میرسه و اونا رو سرزنش می‌کنم! و از اونطرف قضیه هم نگاه کردم که چون خودم نخواستم و گشادی از خودم بوده و اینا، ولی بیایم قبول کنیم "شرایط" خیلی دخیل هست. و شاید لازم باشه بگم هیچ گهی نبودن به چمیدونم، اینکه هنرپیشه معروفی نیستم یا فوتبالیست یا همون کشتی و اینا نه. ما خیلی از هنرپیشه ها و ورزشکارامون هم هیچ گهی نیستن! من دارم به زندگی یکی مثل ایلان ماسک حسودی میکنم.! که چرا من باید قربانی و درگیر سیستم برده داری نوین باشم و اون هرچی میاد تو ذهنش رو عملی کنه. 


فهرست خواسته های نیافته‌ام را بالا و پایین کردم، تو نبودی.! حال نمی‌دانم در سال هایی که رفت من به تو رسیده‌ام و خاطرم نیست؟ یا تا تو فرسنگ ها راه مانده.؟ سر خودم را گول چه می‌مالم؟ تو هر لحظه با منی و هر روز می‌بینمت. در خاطرم، در کوچه ها، لابلای صدای ترمز ها و پشت چراغ های قرمز و میان تبلیغات تلویزیونی.! که البته این حال و هوای عاشقی‌ست که همه چیز را به تو ربط می‌دهد. و شانس تخمی ما، که چرا پیرمرد ته‌کوچه دختری دارد شبیه به تو! که تخمی تر آنکه آن دختر یک خواهر دوقلو هم دارد.!
آخر هفته‌ی گذشته را برای اولین بار همراه این تور های یکروزه به فلان آبشار در شمال رفتم، در مسیر رفت و برگشت کنار یک خانم مهربان نشسته بودم، کلی با هم ارتباط گرفتیم و حرف و حدیث و آشنایی و اینها، وقتی رسیدیم متوجه شدم اسم‌ش خاتون است! از صدا زدنش امتناع می‌کردم که نکند گریه‌ام بگیرد. تا نفس در سینه می‌انداختم که صدایش بزنم، یادم می‌افتاد که نه. هیس.
نکند آن نقطه از این سیر زمانی، من مُردم؟ نکند تو زنده باشی و این منم که سرگردان. نکند تا آخر این مسیر روزگارم، روزگارِ قبل از تو باشد؟ من کی به تو می‌رسم؟ روزگار بعد از تو را چه رنگ است؟ پس چه وقت قبول می‌کنم که باید تو را هم به فهرست خواسته های نیافته‌ام اضافه کنم؟ پس کی قبول می‌کنم که رسیدنی در کار نیست؟ پس کی دست از سرِ دلم بر می‌دارم؟
اما خیالت جفت شیرین بانو ، مبادا دلت شور این مجنون را بزند.! که من از گل های چارقدت باغی ساخته ام به خنکای فصل زمینی شدنت. آری،؛ من از یاد تو روی هر برگ آن باغ نوشته ها دارم. خیالت جفت. من هنوز هم روشن‌ام خورشید من، هنوز هم کامل‌ام . . . میان آن باغ سر سبز خنک، برجی ساخته ام به قد هجران ـمان، نُک‌ش میان ابر ها و پنجره ای که رو به اتاقیست برای تنهایی من، دخمه ای که هر شب قلم را نوازش می‌کنم تا اندکی از باقی تنهائی ها دور باشم. اما، تو خیالت جفت خاتون. نکند زبانم لال، بد به دلت راه دهی.! که من هیچوقت تنها نبوده ام، من خروار ها یادُ خاطره از تو دارم، به خیالت می‌شود چشم ها را بست و تمامشان را بیخیال شد؟ خاطراتت نامیراست بانو. حتا در گور هم تنها نخواهم بود ، گورِ من پر است از موضوعاتی که با خود به گور میبرم. برای مثال ، دستانت.
این حال و هوا، اصول لازم الرعایه ‌شش ماه دوم سال است! دست من نیست که برگردم به فلان تابستان ، که صبح ها با دوربینم و شب ها با قلم و دفتر ثبت لحظه می‌کردم. دفتری که صفحه‌ی اول‌ش برایم از سهراب نوشتی، از شقایقی که تا هست، زندگی باید کرد. غریب شش سال عجیبی که، من چه زردم امروز، و چه اندازه تنم مغموم است! دیدی آخر اندوه، سر رسید از پس کوه؟! آفت ‌‌تلخ نبودت، ریشه‌ی زندگی و مزرعه را از جا کند! راست گفتی خاتون. دورها آوا ـیست که تو را می‌خواند، و تو بی تابانه مثل آهو شاید.، جَستی تا ته دشت، رفتی تا سر کوه حال زردم امروز. بی شقایق، بی تمامِ ریشه های سبزِ تو. زندگی باید کرد.

 

پ.ن|

این مرثیه ها را تو بخوان غائب مدلول ، تا پی ببری چه کرده‌ای با من مفعول 


با پول خیلی از مشکلات حل می‌شود! مثلن به من پول بدهید تا عید مشکل ترافیک تهران را حل می‌کنم! اما خب می‌دانید؟ وقتی از همین ترافیک می‌توانند پول دربیاورند، چرا پول خرج کنند برای از بین بردنش؟ 

پ.ن|

وقتی یک بازی را خودتان طراحی کنید، آنوقت می‌دانید اگر یکوقت فلان درب را شکستند، پشت آن در چه چیز هایی را منتظرشان بگذاری.

پ.ن۱.۵|

من یکروز دستم به ماشین زمان می‌رسد و باز می‌گردم به عقب و وسط اتاق فکرتان می‌رینم!

پ.ن۲|

آهای عمو فیلترچی، خودت می‌دانی فشار روی کدام سوراخم است، بیخیال.


یکی از دلایلی که قسمت نظردهی بسته‌ست این می‌تونه باشه که من دارم با اسم و رسم خودم اینجا می‌نویسم. و امکان اینکه کسانی که من رو از نزدیک می‌شناسن یا حتا فامیل دور یا نزدیک هستن هم اینجا رو بخونن زیاده. و احتمال اینکه تو ذهنشون یسری فعل و انفعالاتی صورت بگیره که بخوان با یک اسم الکی یه نظر چالش برانگیز برام بذارن هم وجود داره. از طرف دیگه، من وبلاگ رو سوای باقی جاها می‌دونم، در حقیقت اینجا رو خونه خودم می‌دونم! و این احتمالات وجود داره که تو خونه خودش آدم از حموم بیاد بره سر یخچال آب بخوره، یا بخواد سیگار بکشه یا حالا خود یی‌کنه مثلن. و آدم از اینکه تو خونه خودش داره چه گهی می‌خوره هم نباید خجالت زده باشه! (اصلن واقعن چه دلیلی داره آدم از چیزی که هست خجالت بکشه؟ اصلن خجالت رو باید کجاها کشید؟ این خجالت مطلب طولانی و مهمی هست که خیلی وقته بهش فکر می‌کنم که بیام در موردش بنویسم، چون فکر می‌کنم ما از خیلی چیز هایی که هیچ دلیلی برای خجالت کشیدن ازش وجود نداره، خجالت می‌شیم! مثلن چندبار بهم گفته شده خجالت نمی‌کشی تو پینترست یه بورد داری به اسم فتیش؟ نه! خجالت عنه؟ من باید از فتیشام هم خجالت بکشم؟ اصلن به شما چه؟)

اینه که خواستم بگم شمایی که از بیرون داری به این خونه و صاحبش و دکوراسیون و سیستم اطفا حریق و تخت ینفره‌ش و کمد مرتب و در و دیوار خط‌خطی‌ش نگاه می‌کنی و لابلای فکر و خیالت زیر لب میگی نوچ نوچ؛  لغت ! هیچ کدوم از ایده های توی سرت در رابطه با هرچیزی که من مهرداد رو تشکیل داده، کوچک ترین تاثیری روی هیچکدوم از اتفاقات در حال رخ دادن تو زندگی من، نمی‌ذاره! و برام مهم نیست راجع به من چه فکری میکنی یا چه نقدی از من داری! چون در نهایت این منم که تاوان اشتباهات و پاداش کارای خوبم رو میدم و می‌گیرم!

خیلی سال میشه که من از فامیل کشیدم بیرون! جوری که نه عید دیدنی، نه اگر کسی ازدواج کرد یا از دنیا رفت یا به دنیا اومد یا تلفنی زده شد و خواستن صدای من رو بشنون و هیچ و هیچ. دختر خاله‌م عروسی کرد، من نرفتم، خاله‌م زنگ میزنه صدام رو بشنوه،  باهاش حرف نمی‌زنم! شوهر خالم عمل قلب باز کرد، حتا زنگ نزدم بهش، چه برسه بخوام برم پیشش! حتا یه زمزمه هایی هست که فکر می‌کنن من عاشق دختر خاله‌م بودم و برای اینکه اون عروسی کرده من ارتباطی با اونا ندارم! اونقدر فکر و خیال ملت به تخمم هست که برای شفاف شدن این ابهامات هم که شده یسر نمیرم خونه‌شون! البته چون مطمئنم دختر خاله‌م خودش می‌دونه من اون رو به چشم خواهرم دوستش دارم، دیگه باقی چیزی که باقی فکر می‌کنن مهم نیست! 

دوستان من خیلی از باورام رو از دست دادم، یکی از باور هایی که هنوز از دست نرفته و دلیل محکمی برای رد کردنش فعلن ندارم این هست که ما همین یکبار رو زندگی می‌کنیم! حالا تو این یکبار که تو مسخره ترین مختصات بدنیا اومدیم، بیایم زندگی خودمون رو بکنیم دیگه! دیگه نه کار به زندگی باقی داشته باشیم، نه به تخممون باشه کی در مورد زندگیمون چی فکر می‌کنه!

 


اول، خب میدونی؟ بعضی از خانم ها به کسی نیاز دارند که وقتی خوب نیستند، خوب بکندشون!

دوم، بعد از یک مدت میذاری زمین. یکم خالی خالی راه میری و بعدش می‌فهمی کوله بار خستگی بود، نه تجربه.

سوم، دم رفیقام گرم که بهم حرف مادرم رو ثابت کردند! میگفت رفیق بازی تهش هیچی نیست.

چهارم، این گارد ریل ها و نرده ها و یا به هر تر تیب تیر و تخته هایی که خراب شدند، همونایی هستند که شهرداری بعد از تصادف پولش رو از مقصر گرفته!

پنجم، هر روز برای این خرابه مستاجر آید، ولی تو سالهاست رهن کامل‌ش کردی.

ششم، نکند از دهنم در بروی.

هفتم، دانشمند ها احمق‌اند که با معادلات دنبال حل پیچیدگی‌اند. خیلی ساده‌ست، موهای تو، انگشتان من.

هشتم، اخم هم جالب است، از آن جهت که آدمی در اوج لذت هم، اخم می‌کند.

نهم، پاییز اومد تو.

دهم،.


خانم های عزیز، هیچ دلیل منطقی‌ای برای اینکه شما به استادیوم نروید در نظر من وجود ندارد. اما باید بدانید استادیوم هیچ چیز خاصی ندارد! جز هر ثانیه چهل و هفت مدل فحش شنیدن، دود سیگار و امثالهم. اصلن خود فوتبال چه چیز خاصی دارد که تماشای آن داشته باشد؟ دارم در رابطه با لیگ ایران صحبت می‌کنم. ! 

که البته این حرف ها را گوش شما بدهکار نیست! آدمی عادت دارد بدود به سمتی که آن را ممنوعه می‌خوانند! و وقتی به آنجا می‌‌رسد متوجه می‌شود عن خاصی آنجا نیست و در واقع آنجا نریدند! 

 

*یدقه حمله نکنید، متوجه منظورم نشدید، من میگم آقایون هم نباید برن استادیوم.


داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد.

زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم.

پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.


سطح انتظار ها از زندگی اومده پایین، فکر کنم چند وقت دیگه تنها خواسته‌مون این باشه که: یعنی میشه من زنده بمونم؟! 

پ.ن| قضیه اینقدر جدی و ترسناک هست که دوست دارم باهاش شوخی کنم. واقعن آماده‌ی همچین اتفاقی نبودم! یعنی به طور جدی عرض می‌کنم تو قرآن هم نیومده بود، هیچ کدوم از پیامبران و ائمه هم گِرا نداده بودند. واقعن اینجا فقط آمادگی روبرو شدن با شورش رو دارند، موقع آتش‌سوزی می‌گیم ایشالله بارون میاد، سیل و زله که اصلن هیچی. آلودگی هوا رو که با فروش طرح ترافیک ردیف می‌کنیم. حالا هم که یه اتفاق جدید، کرونا. ! که با این حال باز هم شهر رو تعطیل نمی‌کنیم. من واقعن همیشه باور داشتم یه‌روزی بتمن و سوپرمن میان مارو نجات میدن! ولی امشب شبی هست که می‌دونم اونا هم خودشون رو قرنطینه کردن و برای نجات ما همچین ریسکی نمی‌کنن. دولت هم که براش مهم نیست، حتا با اینکه ویروس به کابینه خودش هم ورود زده. چرا ما هیچ چیز رو جدی نمی‌گیریم؟ بابا این ویروسه لعنتی، هواپیما و تانک و موشک نیست، رادار نمی‌گیرتش! نمی‌بینیش،  میاد میزنه میره. . چرا باورم نمیشه این روز هارو من؟ این چه خوابیه؟ به معنای واقعی کلمه این چه وضعیت کرسی‌شعریه؟

پ.ن۲| کرونا اتفاقی بود که از چین شروع شد، به ایران رسید، منفجر شد، و این انفجار باعث پخش شدن در کل کره زمین شد.


من از نقض گفته هایم متنفرم! اما این روزها در تنفر می‌خوابم، روی بالشتی از تنفر، زیر پتویی از تنفر، با فکر هایی که تنفر ازشان می‌چکد. در من یک دوست داشتن تو پر رنگ بود که آنهم با الکل هایی که از ترس کرونا به خود می‌پاشم، کمرنگ شده است! چهل و یک، خیلی بیشتر از هشتاد و پنج میلیون است که می‌خواهید آن را کم کنید! که این حرفها صدای پدرم است که زیر خاک خفته، و پدرش هم، که گه خوردم اگر روزی آری‌ای گفته‌ام، که بشکند دستم اگر روزی گره شده باشد، که امروز مرد های آبستن، زن های سیبیلو، حالا درد خوش‌ طعم ترین گزینه در سفره هاست. گل های پژمرده زیبا ترین جلوه‌ی شهر من، شهرندار ترین شهردار ها، نا بلد ترین خبره ها. بی‌ریش ترین ریش سفید ها. درختان ریشه در کثافت دوانده‌اند و میوه‌شان طعم گس اجتماعی‌ست در قفسی هرمی شکل که جای من تصمیم می‌گیرند، جای تو! جوانی حق مسلم نیست، ما که جز این کم رنگی، رنگی ندیده‌ایم و روزگار باید همین باشد حتمن. از هزار و سی‌صد به جلوآمده‌ام و در واپسین دقایق این صده ایستاده‌ام در گِل. به پاهایم می‌نگرم، به آسمان هم، باران نمی‌بارد، باران می‌آید! یعنی قرار بر این است که بی‌آید، گفته‌ست که می‌آید. همه‌اش بارش است، چه زمین، چه زمان، معنای واژه ها تکامل یافته‌اند! مثلن همین باریدن، همین روزگار، آرامش، مثلن من. و تو عینک دودیِ نعوذ بالله‌ت را روبروی روشنای فکر من روی چشمان بسته‌ات می‌گذاری. من آب می‌شوم، تو یخ می‌بندی! من داد می‌زنم، تو گوش‌هایت را پنبه می‌چپانی! تو فریاد مرا خمیازه می‌پنداری و رگ های پف کرده‌ام را از پشت عینک‌ت نمی‌بینی. انگشت های اشاره‌ی گچ گرفته‌مان را شکسته‌اند، سر سبزمان زرد است و زبان های سرخ را در گِل چال کرده‌اند، از لالِ ما لاله می‌روید فردا؟ به تخمم! کو تا فردا. جواب امروز من را هیچ ماشینی حساب نتوان کرد! زمان، می‌گذرد، ما از یاد می‌رویم، ما محکوم به فنا هستیم! همچو بشکنی که تانوس زد، ذره‌ذره‌مان را باد با خود می‌برد و روزی می‌آید که بادی نمی‌وزد و هوا راکد تر از آن است که فکرش را بکنی، خاکسترمان روی شیشه‌ی پرایدی پنچر می‌نشیند و تو با تک انگشتت رویش می‌نویسی: لطفن مرا بشویید! دیگری قلبی با یک تیر در وسطش، آنکی فضیحتی و دست آخر باران می‌آید؛ ما را می‌شوید.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یادداشت های میلاد عطائی شرکت فنی و مهندسی پکاج عبدالمهدی عباسی دانلود فیلم ایرانی Caracal (سیاه گوش) پایگاه شهدای شهر سجاس پاورپوینت تاریخ معاصر ایران یازدهم زیبایی پوست و موها hacker99