یکی از دلایلی که قسمت نظردهی بستهست این میتونه باشه که من دارم با اسم و رسم خودم اینجا مینویسم. و امکان اینکه کسانی که من رو از نزدیک میشناسن یا حتا فامیل دور یا نزدیک هستن هم اینجا رو بخونن زیاده. و احتمال اینکه تو ذهنشون یسری فعل و انفعالاتی صورت بگیره که بخوان با یک اسم الکی یه نظر چالش برانگیز برام بذارن هم وجود داره. از طرف دیگه، من وبلاگ رو سوای باقی جاها میدونم، در حقیقت اینجا رو خونه خودم میدونم! و این احتمالات وجود داره که تو خونه خودش آدم از حموم بیاد بره سر یخچال آب بخوره، یا بخواد سیگار بکشه یا حالا خود ییکنه مثلن. و آدم از اینکه تو خونه خودش داره چه گهی میخوره هم نباید خجالت زده باشه! (اصلن واقعن چه دلیلی داره آدم از چیزی که هست خجالت بکشه؟ اصلن خجالت رو باید کجاها کشید؟ این خجالت مطلب طولانی و مهمی هست که خیلی وقته بهش فکر میکنم که بیام در موردش بنویسم، چون فکر میکنم ما از خیلی چیز هایی که هیچ دلیلی برای خجالت کشیدن ازش وجود نداره، خجالت میشیم! مثلن چندبار بهم گفته شده خجالت نمیکشی تو پینترست یه بورد داری به اسم فتیش؟ نه! خجالت عنه؟ من باید از فتیشام هم خجالت بکشم؟ اصلن به شما چه؟)
اینه که خواستم بگم شمایی که از بیرون داری به این خونه و صاحبش و دکوراسیون و سیستم اطفا حریق و تخت ینفرهش و کمد مرتب و در و دیوار خطخطیش نگاه میکنی و لابلای فکر و خیالت زیر لب میگی نوچ نوچ؛ لغت ! هیچ کدوم از ایده های توی سرت در رابطه با هرچیزی که من مهرداد رو تشکیل داده، کوچک ترین تاثیری روی هیچکدوم از اتفاقات در حال رخ دادن تو زندگی من، نمیذاره! و برام مهم نیست راجع به من چه فکری میکنی یا چه نقدی از من داری! چون در نهایت این منم که تاوان اشتباهات و پاداش کارای خوبم رو میدم و میگیرم!
خیلی سال میشه که من از فامیل کشیدم بیرون! جوری که نه عید دیدنی، نه اگر کسی ازدواج کرد یا از دنیا رفت یا به دنیا اومد یا تلفنی زده شد و خواستن صدای من رو بشنون و هیچ و هیچ. دختر خالهم عروسی کرد، من نرفتم، خالهم زنگ میزنه صدام رو بشنوه، باهاش حرف نمیزنم! شوهر خالم عمل قلب باز کرد، حتا زنگ نزدم بهش، چه برسه بخوام برم پیشش! حتا یه زمزمه هایی هست که فکر میکنن من عاشق دختر خالهم بودم و برای اینکه اون عروسی کرده من ارتباطی با اونا ندارم! اونقدر فکر و خیال ملت به تخمم هست که برای شفاف شدن این ابهامات هم که شده یسر نمیرم خونهشون! البته چون مطمئنم دختر خالهم خودش میدونه من اون رو به چشم خواهرم دوستش دارم، دیگه باقی چیزی که باقی فکر میکنن مهم نیست!
دوستان من خیلی از باورام رو از دست دادم، یکی از باور هایی که هنوز از دست نرفته و دلیل محکمی برای رد کردنش فعلن ندارم این هست که ما همین یکبار رو زندگی میکنیم! حالا تو این یکبار که تو مسخره ترین مختصات بدنیا اومدیم، بیایم زندگی خودمون رو بکنیم دیگه! دیگه نه کار به زندگی باقی داشته باشیم، نه به تخممون باشه کی در مورد زندگیمون چی فکر میکنه!
درباره این سایت