داشت در رابطه با اینکه دیگر دین خاصی را به رسمیت نمی شمارد و سعی می کند راه درست را بی چوبِ بالا سر برود و اینها صحبت می کرد و اضافه کرد که در این اواخر شبهه هایی در رابطه با وجود خدا هم در پس ذهنم رفت و آمد دارد، می خواست برایش قضیه را بشکافم و روشن ـش کنم! اما من در همان حال که به حرف های ـش گوش می دادم، نگاهی اجمالی به سال های رفته داشتم، دیدم لحظاتی را که حال و روز خوشی نداشتم و از همجا بریده و از همه کس زَده، بی هیچ رفیق، هیچ همدم، یا دست پدری که هیچ وقت شانه ام را لمس نکرد. اما در آن لحظات اگر خدا بود، همه چیز مثل آب خوردن تمام می شد، چراکه هنوز طعم گرفتاری هایی که همچون آب خوردن با توکل بر خدا قورت دادم را به خاطر دارم! اما، نبود. دیگر نبود. و از یکجا به بعد، من بودم و من بودم و "من"! و این سخت است، می شد در آن لحظات کنار من ، نوشت: خدا. اما خیلی وقت است که هر بار در پس کوچه های این سیر زمانی با آن لحظات رو برو می شوم، کنار "من" هیچ چیز برای نوشتن ندارم، تنها "من" را پر رنگ می کنم، آنقدر روی "من" ، "من" نوشته ام که کاغذ دارد از بین می رود.
گفتم ـش شبهه ها را دور بریز، خدا همچو چسب زخم است، مبادا آن را از دلت بِکَنی! همین راه درستِ بی چوبِ بالا سر را ادامه بده، در زمان مشکلات هم از خدا کمک بگیر. پرسید پس چرا تو چسبی بر زخم ـت نیست!؟ گفتم ـش کسی نبود این حرف ها را برایم بزند.

پ.ن|
نگاه به دل ـش کرد، به زخمِ دل ـش، هیچ اثری از هیچ چسب زخمی نبود.
نگاه به اطراف ـش هم، هیچ اثری از هیچ احدی نبود.
"من" را پر رنگ کرد.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کاشی و سرامیک نیاوران تلگرام Marcus زوپ Mmlle ArcadShop اسپايکا Justine ویترین های مغازه Jeremy