تقریبن مدت زیادی میشود که روال زندگیام به کار، خانه، کار، خانه، تا بشود کارخانه تبدیل شده و این میان زیاد کسی را نمیبینم! معاشرت خاصی ندارم و گهگاهی شب ها به قهوهخانه میروم! آری، قهوه خانه! من قهوهخانه هارا بیشتر از کافه ها دوست دارم، آنجا همه خودشاناند و این موضوع را باید در آینده بشکافم. این را گفتم که بگویم خیلی وقت است کسی را ندیده ام،(البته جدای تعطیلات نوروز) هفته گذشته در حال خرید کیف در خیابان منوچهری بودم که یک خانمی از پشت سر گفتند: قشنگه! برگشتم دیدم الههست، دوست دوران کاردانیام که خیلی با هم دوست هستیم و خیلی وقت است ندیده بودمش، حتا خاطرم بود که آخرین بار پیش از این هم به صورت اتفاقی من را پشت چراغ عابر پیاده چهار راهی دیده بود و از دوست پسرش خواسته بود بایستد تا من هم همراهشان به بیرون بروم و اینها. این اولین دیدار یکهوئی. روز بعد، بعد از تمام شدن کار و خارج شدن از محل، دیدم که مهدی سر کوچه منتظرم است! شمارهم را نداشت، البته داشت، من جوابش را نمیدادم چراکه از او دلخور بودم و وقتی دیدم که اینطور به دیدارم آمده و بخاطر اشتباهی که کرده بود عذرخواهی کرد، من هم از او پذیرفتم و با او به بیرون رفتم، داخل پمپ بنزین شهرآرا بودیم که آرش زنگ زد، بعد از خیلی وقت! وقتی فهمید شهرآرا هستم گفت که باید به خانهشان بروم، چراکه نزدیک بودیم و ماهم رفتیم و آنجا دو نفر دیگر از کسانی که خیلی وقت بود ندیده بودمشان را دیدم. این دومین روز از دیدار های یکهوئی بود که با یک تیر چند نشان نیز شد. دیدار بعدی دیدار مهمی بود، روزی که پیاده روی من را به باب همایون کشاند و آنجا خیلی اتفاقی دیدم که آیدین دارد از روبرو میآید و تا فاصله پنج قدمی مرا نشناخت! و وقتی که شناخت گل از گلش شکفت، خوشحال شد، و ناراحت بود از اینکه چقدر باید از اینطرف و آنطرف از من خبر بگیرد و به هر ترتیب من را به خانهش برد. من از حلقهی ولگردی بیرون آمده بودم و خیلی اتفاقی در طول یک هفته همه کسانی که نمیدیدمشان را دیدم و حالا دوباره از ظهر قرار ها و برنامه ها برایم پیام میشود که من دیگر آن آدم سابق نیستم و حوصلهی لیزم از دستم سُر خورده است. . این از این.
در راستای دیدار های یکهوئی و صدالبته دور همی وبلاگی، از جالب ترین اتفاق هفته بگویم، از نمایشگاه کتابی که دور هم جمع شدیم و من متوجه شدم آقای امین هاشمی، همکلاس دوران ابتدایی و راهنمایی من بودهاند! این خیلی، خیلی، خیلی برایم جالب بود و بیشتر از این خوشحال شدم که امین متاهل شده بود و در راستای اهدافش زندگی میکرد و دوست داشتی ترین کار ممکن، اینکه چیز هایی که آموخته بود را تدریس میکرد! این جالب ترین اتفاق این دور همی بود و دوست داشتنی ترین اتفاق هم دیدار با خورشید عزیزم بود و از همینجا برای تمام مهربانی هایی که در حق من کردهست از او تشکر میکنم، از نامههایش برایم در دوران آموزشی و و و و تا کتابی که بهم هدیه داد، امیدوارم بتوانم همهش را به روشی جبران کنم. (البته خانم مگهان عزیز هم برایم نامه نوشتند) و در کل دور همی وبلاگی خوبی بود، بد نگذشت، بچه ها هم همه خوب و شیرین بودند. زود نرفتم، دقیق سر وقت آنجا بودم و تا آخرش ماندم. البته چندی از بچه ها بودند هنوز، ولی برای من آخرش جایی بود که برگزار کنندهی این دور همی از ما خداحافظی کرد. و در پایان جای کسانی که نبودند خالی.
درباره این سایت