سالها پیش، جایی که هنوز سرباز نبودم، موهایم کوتاه و هنوز شور و شوقِ ماجراجویی هایی خاص خودم در سرم بود، عصایی سفید خریدم و گاهی اوقات چشمانم را می بستم و عینکی دودی روی آنها و خیابان ها را قدم می زدم! دلم برای آن روز ها تنگ است! آخر می دانید؟ در آن روز ها تهران همیشه پاییز بود و آبشار داشت، همه خندان بودند! هوا پاکیزه و ترافیکی در کار نبود. می فهمیدم وقتی روی آسفالت قدم بر می دارم چه حسی دارد، یا وقتی یک برگ خشک را پا می گذاشتم. چشمانم بسته، اما دلم روشن. دلم، برای آن روز ها تنگ است، دلم خیلی وقت است که روشن نیست و چشمانم، وای از چشمانم. خسته از چیز هایی که هر روز در این شهر می بینم و نمی دانم با دلی تنگ و تاریک باید چه کرد ؟ !
پ.ن|
نه در تئوری، در عمل، خوب است گاهی چشم ها را ببندیم و آنطور که دوست داریم نگاه کنیم.
"بوی آغوش تو آید از هوای نیمه شب"
درباره این سایت