فهرست خواسته های نیافتهام را بالا و پایین کردم، تو نبودی.! حال نمیدانم در سال هایی که رفت من به تو رسیدهام و خاطرم نیست؟ یا تا تو فرسنگ ها راه مانده.؟ سر خودم را گول چه میمالم؟ تو هر لحظه با منی و هر روز میبینمت. در خاطرم، در کوچه ها، لابلای صدای ترمز ها و پشت چراغ های قرمز و میان تبلیغات تلویزیونی.! که البته این حال و هوای عاشقیست که همه چیز را به تو ربط میدهد. و شانس تخمی ما، که چرا پیرمرد تهکوچه دختری دارد شبیه به تو! که تخمی تر آنکه آن دختر یک خواهر دوقلو هم دارد.!
آخر هفتهی گذشته را برای اولین بار همراه این تور های یکروزه به فلان آبشار در شمال رفتم، در مسیر رفت و برگشت کنار یک خانم مهربان نشسته بودم، کلی با هم ارتباط گرفتیم و حرف و حدیث و آشنایی و اینها، وقتی رسیدیم متوجه شدم اسمش خاتون است! از صدا زدنش امتناع میکردم که نکند گریهام بگیرد. تا نفس در سینه میانداختم که صدایش بزنم، یادم میافتاد که نه. هیس.
نکند آن نقطه از این سیر زمانی، من مُردم؟ نکند تو زنده باشی و این منم که سرگردان. نکند تا آخر این مسیر روزگارم، روزگارِ قبل از تو باشد؟ من کی به تو میرسم؟ روزگار بعد از تو را چه رنگ است؟ پس چه وقت قبول میکنم که باید تو را هم به فهرست خواسته های نیافتهام اضافه کنم؟ پس کی قبول میکنم که رسیدنی در کار نیست؟ پس کی دست از سرِ دلم بر میدارم؟
اما خیالت جفت شیرین بانو ، مبادا دلت شور این مجنون را بزند.! که من از گل های چارقدت باغی ساخته ام به خنکای فصل زمینی شدنت. آری،؛ من از یاد تو روی هر برگ آن باغ نوشته ها دارم. خیالت جفت. من هنوز هم روشنام خورشید من، هنوز هم کاملام . . . میان آن باغ سر سبز خنک، برجی ساخته ام به قد هجران ـمان، نُکش میان ابر ها و پنجره ای که رو به اتاقیست برای تنهایی من، دخمه ای که هر شب قلم را نوازش میکنم تا اندکی از باقی تنهائی ها دور باشم. اما، تو خیالت جفت خاتون. نکند زبانم لال، بد به دلت راه دهی.! که من هیچوقت تنها نبوده ام، من خروار ها یادُ خاطره از تو دارم، به خیالت میشود چشم ها را بست و تمامشان را بیخیال شد؟ خاطراتت نامیراست بانو. حتا در گور هم تنها نخواهم بود ، گورِ من پر است از موضوعاتی که با خود به گور میبرم. برای مثال ، دستانت.
این حال و هوا، اصول لازم الرعایه شش ماه دوم سال است! دست من نیست که برگردم به فلان تابستان ، که صبح ها با دوربینم و شب ها با قلم و دفتر ثبت لحظه میکردم. دفتری که صفحهی اولش برایم از سهراب نوشتی، از شقایقی که تا هست، زندگی باید کرد. غریب شش سال عجیبی که، من چه زردم امروز، و چه اندازه تنم مغموم است! دیدی آخر اندوه، سر رسید از پس کوه؟! آفت تلخ نبودت، ریشهی زندگی و مزرعه را از جا کند! راست گفتی خاتون. دورها آوا ـیست که تو را میخواند، و تو بی تابانه مثل آهو شاید.، جَستی تا ته دشت، رفتی تا سر کوه حال زردم امروز. بی شقایق، بی تمامِ ریشه های سبزِ تو. زندگی باید کرد.
پ.ن|
این مرثیه ها را تو بخوان غائب مدلول ، تا پی ببری چه کردهای با من مفعول
درباره این سایت